شماره ٢٢٨: بهار و بوستان ما سر کوي تو بس باشد

بهار و بوستان ما سر کوي تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روي تو بس باشد
براي نزهت ار وقتي بيارايند جنت را
مرا از هر که در جنت نظر سوي تو بس باشد
به خون خوردن ميآموزان دل ما را به خوان غم
که ما را خود جگر خوردن ز پهلوي تو بس باشد
اگر خواهي که: جفت غم کني خلق جهاني را
اشارت گونه اي از طاق ابروي تو بس باشد
گرت سوداي آن دارد که: که ملک چين به دست آري
سوادي از سر آن زلف هندوي تو بس باشد
ز شوق کعبه گو: حاجي، بيابان گير و زحمت کش
طواف عاشقان گرد سر کوي تو بس باشد
به خون اوحدي دست نگارين را چه رنجاني؟
که او را شيوه اي از چشم جادوي تو بس باشد