نمي بينم بت خود را، نمي دانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گيرد؟ که جان از وي جدا باشد
کسي حال دل مجروح من داندکه: همچون من
به سودايي گرفتار و به دردي مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگين طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روي او نمي بينم نباشد ديده را سودي
وگر خود خاک کوي او سراسر توتيا باشد
به گرد دانه خالش کسي گردد که روز و شب
در آب ديده سرگردان بسان آسيا باشد
نگارا، از وصال خويش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بيش از حدما باشد
مراد اوحدي يکشب ز وصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجاني روا باشد