شماره ٢٠٨: تير از کمان به من اندازد
تير از کمان به من اندازد
عشق از کمين چو برون تازد
درکس نيوفتد اين آتش
کو را چو موم بنگدازد
چون شاه ما سپه انگيزد
چون ماه ما علم افرازد
از دست بنده چه کار آيد؟
جز سرکه در قدمش بازد؟
آن کس که غير او داند
هرگز بغير نپردازد
در پرده راه ندارد کس
و آنگاه پرده که او سازد
بنوازدم چو بخواهد زد
پس بهتر آنکه بننوازد
بس فتنها که برانگيزد
آن رخ چو پرده براندازد
با اوحدي غم او هر دم
از گونه دگر آغازد