دوش بگذشت و دل از دور تماشايي کرد
امشبم حسرت او ديده چو دريايي کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتي به چو من بي سر و بي پايي کرد
محتشم را نرسد سرزنش درويشي
کو به عمري هوسي پخت و تمنايي کرد
صبر فرمود مرا در ستم خويش و دلم
صبر پندار که امروزي و فردايي کرد
نيک خواهان به طبيبي که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوايي کرد
طمع از بوس و کنارش ببريديم که آن
نيست خواني که توان غارت و يغمايي کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجاميد
هيچ زشتش نتوان گفت، که زيبايي کرد
عشق ورزند بتان، ليک چو من بيزوري
پنجه سهلست که با دست توانايي کرد
دل که جاييش به درد آمده باشد داند
کاوحدي اين همه فرياد هم از جايي کرد