به يک نظر دل شهري شکارداني کرد
هميشه جور کني و آشکارداني کرد
ز طره غاليه بر ياسمين تواني برد
به شيوه معجزه با خنده يار داني کرد
چو باد اگرچه گذر مي کني بهر سويي
به سوي ما نه همانا گذار داني کرد
اگر مراد دل خود طلب کنيم از تو
مراد دشمن ما اختيار داني کرد
تو اين ستيزه و ناز و عتاب و شوخي را
اگر به ترک بگويي چه کار داني کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گويي: آن نمي دانم
ولي چو بوسه بخواهم کنارداني کرد
ستم که بر دل من کرده اي، عجب دارم
که گر به ياد تو آرم شمار داني کرد
اگر چه طفلي و خود را نهي به ناداني
هنوز چاره چون من هزار داني کرد
نگار چهره بپوشي ز اوحدي، ليکن
به خون ديده رخش را نگار داني کرد