جز لبم شرح ميان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روي اقبالي نديد آن سر، که زود
جاي خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش مي گردد، که دوست
چاره درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بديد آگاه شد:
کان بجز تير و کمان او نکرد
آنکه سر در پاي عشق او نباخت
دست وصل اندر ميان او نکرد
خاطر آشفته ما کي کند؟
عشرتي کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدي زين پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد