شماره ١٨٨: خاک آن باديم کوبر آستانت بگذرد

خاک آن باديم کوبر آستانت بگذرد
يا شبي بر چين زلف دلستانت بگذرد
بعد ازين چون گرم شد بازار خورشيد رخت
مشتري مشنو که: از پيش دکانت بگذرد
ابرواني چون کمان داري و خلقي منتظر
تا کرا دوزي؟ به تيري کز کمانت بگذرد
نام من فرهاد کردند از پريشاني، ولي
در زمان شيرين شود گر بر زبانت بگذرد
پيش تير غم نشان کردي دلم را وانگهي
من در آن تشويش کان تير از نشانت بگذرد
در ضمير نازک انديشت ز باريکي سخن
پيکر مويي شود تا بر دهانت بگذرد
نيست در عشق اوحدي را جز به زاري دسترس
وين نه پيکانيست کز برگستوانت بگذرد