ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوري او در شکنجه ستم افتد
شبي که قصه درد دل شکسته نويسم
ز تاب سينه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، اي بت، بنه، که چون تو بيايي
زمن دريغ نيايد سري که در قدم افتد
رها مکن که: به يک بارگي ز پاي درآيم
که در کمند تو ديگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشته زلفت
چه خوش بود سر اين رشتها، اگر به هم افتد!
اگر به دست من افتد ز طره تو شکنجي
چنان شناس که: گنجي به دست بي درم افتد
چو اوحدي بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد