بد ميکنند مردم زان بي وفا حکايت
وانگه رسيده ما را دل دوستي به غايت
بنياد عشق ويران، گر مي زنم تظلم
ترتيب عقل باطل، گر مي کنم شکايت
صد مهر ديده از ما، ناداده نيم بوسه
صد جور کرده بر ما، ناديده يک جنايت
آيا بر که گويم: اين قصه پريشان؟
يا بر که عرضه دارم اين رنج بنهايت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزي به سر در آيم زين عقل بي کفايت
دل وصف او به نيکي کردي هميشه، آري
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روايت
بي غم کجا توان بود؟ آسوده کي توان شد؟
ني زين طرف تحمل، ني زان جهت عنايت
در عشق او صبوري دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درويش را رعايت؟
اي اوحدي، غم او برخود مگير آسان
کين غصه نهاني ناگه کند سرايت