گفته بودم با من: کان جا نبايد رفتنت
ور ضرورت مي روي با ما نبايد رفتنت
دشمن پر در کمين داري و دستي بر کمان
گرنه تيري، اي پسر، تنها نبايد رفتنت
راه پر چاهست و شب بيگاه و صحرا بي پناه
بي دليلي پر دل دانا نبايد رفتنت
مشکل خود را ز راي خرده داني بازپرس
راه جويي، پيش نابينا نبايد رفتنت
زين من و او دور شو، گز ز آن مايي کين طريق
راه توحيدست، با غوغا نبايد رفتنت
خود نمايي پيش ما عين ريا باشد، تو نيز
گر مرايي نيستي، پيدا نيايد رفتنت
اوحدي، چون جاي خود زين پرده بيرون ساختي
گر برآيد فتنه اي، از جا نبايد رفتنت