مرا حديث غم يار من ببايد گفت
گرم به ترک سر خويشتن ببايد گفت
حکايتي که زن و مرد از آن همي ترسند
ضرورتست که با مرد و زن ببايد گفت
دل شکسته من گم شد، اين سخن روزي
بدان دو زلف شکن بر شکن ببايد گفت
حديث دوستي و قصه وفاداري
به من چه سود؟ به دلدار من به بايد گفت
ز درد دوري او تا بکي کشم خواري؟
چو طاقتم به سر آمد سخن ببايد گفت
نسيم صبح، اگر از يوسفم جدا گشتي
بما حکايت آن پيرهن ببايد گفت
دواي درد دل اوحدي به دست کنم
گرم بهر که درين انجمن ببايد گفت