شماره ١٥٢: عمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفت

عمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفت
کانچه مرا گفته اند دل ز پي آن نرفت
تن چو تحاشي فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پيمانه جست هيچ نيامد به هوش
تن همه پيمان شکست بر سر پيمان نرفت
ديو چو در مغز بود جستم و بيرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گويد؟ چو اين بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کرده ايم از چه از آن فارغيم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصي نبرد، هر که خلوصي نداشت
روي اماني نديد، هر که به ايمان نرفت
گر دل ريشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پاي روش داشت، چون در پي فرمان نرفت؟
هر سخني کاوحدي گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نيست که در جان نرفت