شماره ١٤٩: به وقت گل پي معشوق و باده بايد رفت

به وقت گل پي معشوق و باده بايد رفت
سوار عيش تراند، پياده بايد رفت
چمن بسان بهشتي گشاده روي طرب
در آن بهشت به روي گشاده بايد رفت
بهشت خوش نبود بي جمال نازک يار
يکي دو ره پي آن حورزاده بايد رفت
ز سيب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوي آن رخ چون سيب ساده بايد رفت
چون سر برون نهي از شهر و روي در صحرا
بزرگ زادگي از سهر نهاده بايد رفت
در آن زمان که به عزم طرب شوي بر پاي
نشاط باده به سر در فتاده بايد رفت
براي کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پياله وار بر ايستاده بايد رفت
ز باده پر قدحي چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحي پر ز باده بايد رفت
ازين جهان چو همي بايد، اوحدي، رفتن
به کام داد دل خويش داده بايد رفت