شماره ١٤٤: تا بر دوست بار نتوان يافت

تا بر دوست بار نتوان يافت
دل بر ما قرار نتوان يافت
تا نيايد نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان يافت
بي دهان و لب چو شکر او
عاشقان را شکار نتوان يافت
گر بپرسيدنم نهد گامي
جز دل و جان نثار نتوان يافت
به جز اندر دهان و جز لب او
زندگاني دوبار نتوان يافت
در جهان از شمار شوخي او
تا به روز شمار نتوان يافت
بر وفا دل منه، که خوبان را
به وفا استوار نتوان يافت
اوحدي، کار عشق کن، که به نقد
به ازين هيچ کار نتوان يافت
پاي دار، ار بگيردت غم عشق
عشق بي گير ودار نتوان يافت