در فراق تو مرا هيچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآيي از آنجا که نمي يارم گفت
هيچ محتاج گرو نيست، که دل خواهد برد
خم ابروي تو، گر طاق برآيد، يا جفت
گر تو خواهي که بداني: به چه روزيم از تو
روزگاري به شب مات نمي بايد خفت
ز تمناي تو برخار جفا مي خفتيم
تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟
در چنين روز بلا صبر بخواهيم نمود
با چنين اشک روان راز چه دانيم نهفت؟
هر که بر خاک رهت آب رخي دارد چشم
زان درش خاک به رخسار همي بايد رفت
اوحدي تا که به کامي برسد، مي داني
کش به وصف لب لعلت چه گهر بايد سفت؟