گو: هر که در جهان به تماشا رويدو گشت
ما را بس اين قدر که: به ما دوست بر گذشت
تا او ز نقش چهره خود پرده بر گرفت
ما نقش ديگران ز ورق کرده ايم گشت
وقتي ز خلق راز دل خود نهفتمي
اکنون نمي توان، که ز بام او فتاد تشت
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن
دست زمانه بهتر ازين شاخ گل نکشت
با دوست هر کجا که نشيني تفرجست
خواهي ميان گلشن و خواهي کنار دشت
روزي شنيدمي به تکلف حديث خلق
عشق آمد، آن حديث به يک باره در نوشت
آسان بود به سوي کسان رفتن، اوحدي
انديشه کن که: گم نشوي وقت بازگشت