عشرت خلوت و ديدار عزيزان شاهيست
وين نداند، مگر آن دل که درو آگاهيست
آن شناسد که: چه بر يوسف مسکين آمد
از غم روي زليخا؟ که چو يوسف چاهيست
دست کوته مکن از باده و باقي مگذار
چيزي از عشق، که در روز بقا کوتاهيست
دلم از هر دو جهان روي تو مي خواهد و اين
چون ببيني تو، هم از غايت نيکو خواهيست
تا تو آهو بره را سر به کمند آورديم
پيش ما شير فلک را هوس روباهيست
مطرب، امشب همه آوازه خرگاهي زن
اندرين خيمه، که معشوقه ما خرگاهيست
فتنه روي خود، اي ماه و دل سوختگان
ز اوحدي پرس، که در شست تو همچون ماهيست