دلبر، چندين عتاب و جنگ و خشم و ناز چيست؟
از من مهجور سرگردان چه ديدي؟ باز چيست؟
ما خود از خواري و مسکيني بخاک افتاده ايم
باز ديگر بر سر ما اين کلوخ انداز چيست؟
اولم آرام دل بودي و آخر خصم جان
من نمي دانم که: اين انجام و اين آغاز چيست؟
چون کسي هرگز نديد از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوي تو اين هم کاسه و انباز چيست؟
گرنه ديگر دشمنان ما به دامت مي کشند
همچو مرغانت چنين از پيش ما پرواز چيست؟
بعد از آن بيداد و جور و سرکشي، يارب، مرا
بر تو چندين دوستي و اشتياق و آز چيست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمي گويي که: چندين سوز و چندان ساز چيست؟
اي که گفتي: ذوق دل پرداز مسکينان خوشست
قصه من با رخش بيرون ز دل پرداز چيست؟
اوحدي، گر حال دل پوشيده اي از خلق شهر
بر سر هر کوچه اين آوازه و آواز چيست؟