آن بت وفا نکرد، که دل در وفاي اوست
و آن يار سر کشيد که تن خاک پاي اوست
گر زانکه عاشقي به مثل خاک دوست شد
ما خاک آن سگيم که پيش سراي اوست
سازي نديده ايم و نوايي ازو، مگر
ساز غمش، که خانه ما پرنواي اوست
در ديده کس نيامد و دل ياد کس نگردد
تا دل مقام او شد و تا ديده جاي اوست
در عشق او چگونه توان داشت زر دريغ؟
چون سر که مي کشيم به دوش از براي اوست
ما را بدان مشاهده ميل خطا نرفت
آن کس که اين مشاهده کرد اين خطاي اوست
دل رفته را به تيغ چه ترساني؟ اي رقيب
دردش پديد کن تو، که اين خود دواي اوست
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زيرا که روشنايي من در فناي اوست
يارب، مساز منزل او جز کنار من
کان منزلت نه لايق بند قباي اوست
هر کس هواي خوبي و راي کسي کند
ما را نبود راي، و گر بود راي اوست
تا اوحدي مجال سگ کوي دوست يافت
در هر محلتي که رود ماجراي اوست