عشق روي تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ايام منست
از تو دارم هوسي در دل شوريده، ولي
راه عشقت نه به پاي دل در دام منست
مگرم عقل شکيبي دهد از عشق، ارنه
بس خرابي کند اين جرعه، که در جام منست
من حذر مي کنم از عشق، ولي فايده نيست
حذر از پيش بلايي، که سرانجام منست
آفت سيل به همسايه رساند روزي
سخت باريدن اين ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قباي تو بر اندام تو ديدم، ز حسد
خارشد هر سر مويي، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، ليکن از کبر
هرگز آن نامه نخواني، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد ديگر
اوحدي، گر بچشد زهر، که در کام منست