شماره ١٠٠: هم ز وصف لبت زبان خجلست

هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا ديدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بويي خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
ديده را با رخ تو کاري رفت
دل بيچاره در ميان خجلست
عذر مهمانم، اي صبا، تو بخواه
که تو داني که: ميزبان خجلست
اي قلم، شرح حال من بنويس
که ز بي خدمتي زبان خجلست
اوحدي کي به پيشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست