نوبهارست و چمن خرم و گلزار اينجاست
ارم ديده و آرام دل زار اينجاست
بر سر خار چمن روي بماليم چو گل
گر بدانيم که باز آن گل بي خار اينجاست
تن از آنجا نشکيبد، دلم اينجا چون نيست
دلم آنجا ننشيند، که مرا يار اينجاست
عجب ار تا به ابد روي رهايي بيند
اين دل خسته که محبوس و گرفتار اينجاست
شکرم زان لب و سيب از رخ و نار از سينه
نفرستاد، چو دانست که: بيمار اينجاست
اگرم نيز بگويد که: دل خويش ببر
روي آوردن او نيست، که دلدار اينجاست
روي آن نيست که: اين جا بنشيند بي کار
دل آشفته ما را، که سر و کار اينجاست
از وجود من اگر اندک و بسياري ماند
اندک اينست که مي بيني و بسيار اينجاست
بر من اين جا تو اگر عرضه کني هشت بهشت
ندهم دل به بهشت تو، که ديدار اينجاست
مي به دست من سر گشته اگر خواهي داد
هم ازين ميکده درخواه، که دستار اينجاست
هر چه در جمله خوبان طلبيدي از حسن
به رخ دوست نظر کن، که به يک بار اينجاست
پيش شکر دهنش بار شکر نگشايند
چو ببينند که: آن قند به خروار اينجاست
بجز او کس نشناسم که بجويد دل ما
بفرست، اوحدي، آن دل، که خريدار اينجاست