کار ما امروز زان رخ با نواست
شکر ايزد کان مخالف گشت راست
گر چه يک چند از وفاداري بجست
هم چنان وقت وفا داري بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزويي در دهان اژدهاست
عيب نتوان کرد اگر روزي دو، دوست
روي ميپيچد، که دشمن در قفاست
نام او بيگانه قاصد کرده ام
ورنه مي دانم که با جان آشناست
يک دم از دستش نمي دانيم داد
گر چه دستش دايم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون ز مهر او سر مويي نکاست
عشقبازي را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمناي کنار
شهرتست، اين عشق ورزيدن جداست
اوحدي، گر کشته گردي در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بي بلا هرگز که ديد؟
خوب نيز از حق خويش اندر بلاست