پيراهن ار ز ياسمن و گل کند رواست
آن سرو لاله چهره، که در غنچه قباست
خلقي، چو طرف، بر کمرش بسته اند دل
وين دولت از ميانه ببينيم تا کراست؟
کرد از هواي خويش دلم گرم ذره وار
آن آفتاب روي، که بر بام اين سراست
بر خاک پاي او چه غم؟ ار صد هزار پي
آب رخم بريخت، که خون منش بهاست
چشمش چه ساحريست؟ که شرطي ز دشمني
با من رها نکرد و همان دوستي بجاست
با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوي
من بر شنيده ام سخن او، دهان کجاست؟
در جان اوحدي اگر او ناوکي نخست
چندين فغان و ناله و فريادش از چه خاست؟