روزگار از رخ تو شمعي ساخت
آتشي در نهاد ما انداخت
ما طلب گار عافيت بوديم
در کمين بود عشق، بيرون تاخت
سوختم در فراق و نيست کسي
که مرا چاره اي تواند ساخت
مگر او رحمتي کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسي ننواخت
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که در پاي دوست بايد باخت
اوحدي آن چنان درو پيوست
که نخواهد به خويشتن پرداخت
سخن او نمي توان گفتن
دم نزد هر که اين سخن بشناخت