حسن خود عرضه کن، اي ماه پسنديده صفات
تا شود ديده ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حيوان و نبات
چشمم از گريه فراتست و رخ از ناخن نيل
تو تواني که به هم جمع کني نيل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتيم و کمر
در فراق رخت، اي دلبر شيرين حرکات
جز وفاق تو حديثم نبود وقت نشو
جز وفاي تو به يادم نبود روز وفات
سيم اشک من از آن نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گويي بتوانم، مگر از روي تو صبر
و آنچه خواهي بکنم، جز به فراق تو ثبات
نيک درويشم و در حسن زکاتي هم همست
بده، اي محتشم حسن، به درويش زکات
کردم انديشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بيابم ز کمند سر زلف تو نجات
اوحدي داد تو از شاه بخواهد روزي
که بگردد به فراق رخ زيباي تو مات