يا بپوش آن روي زيبا در نقاب
يا دگر بيرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمي خواهي جهاني را خراب
رنج من زان چشم خواب آلود تست
چون کنم، کندر نمي آيد ز خواب؟
زلف را وقتي اگر تابي دهي
آن تو داني، روي را از من متاب
من که خود ميميرم از هجران تو
بر هلاک من چه مي جويي شتاب؟
تا نرفتي در نيامد تيره شب
تا نيايي بر نيايد آفتاب
حال هجران تو من دانم، که من
سينه اي دارم پر از آتش کباب
عاشقم، روزي بر آويزم بتو
تشنه ام، خود را در اندازم به آب
اوحدي کامروز هجران تو ديد
ايزدش فردا نفرمايد عذاب