آخر، اي ماه پري پيکر، که چون جاني مرا
در فراق خويشتن چندين چه رنجاني مرا؟
همچو الحمدم فکندي در زبان خاص و عام
ليک خود روزي بحمدالله نمي خواني مرا
اي که در خوبي به مه ماني چه کم گردد زتو
گر بري نزديک خود روزي به مهماني مرا؟
دست خويش از بهر کشتن بر کسي ديگر منه
مي کشم در پاي خود چندان که بتواني مرا
با رقيبانت نکردم آنچه با من ميکنند
اين زمان سودي نمي دارد پشيماني مرا
زين جهان چيزي نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک يک روز بنشاند به سلطاني مرا
کس خريدارم نميگردد، که دارم داغ تو
زان همي آيم برت، چندانکه مي راني مرا
بر سر کوي تو دشواري کشيدم سالها
دور ازين در چون توان کردن به آساني مرا؟
در درون پرده اي با دشمنان من به کام
وز برون مشغول مي داري به درباني مرا
گفته اي: در کار عشقم اوحدي دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که مي داني مرا