غم عشقت، اي پسر، بسوزد همي مرا
ترا گر خبر شدي نبدي غمي مرا
دمم مي دهي که: من بيابم دمي دگر
گره بر دمم زدي، رها کن دمي مرا
به نام تو زيستم همه عمر و خود ز تو
نه بر دست نامه اي، نه بر لب نمي مرا
مکن بيش ازين ستم، به نيکي گراي هم
چو زخمم به دل رسيد، بنه مرهمي مرا
مرا در فراق خود به پرسش عزيز کن
که هرگز نيوفتاد چنين ماتمي مرا
نخواهم به عالمي غمت را فروختن
کز آنجا ميسرست چنين عالمي مرا
غم روز هجر تو بگويم يکان يکان
اگر در کف او فتد شبي محرمي مرا
کم و بيش اوحدي چو اندر سر توشد
تو نيز پرسشي بکن به بيش و کمي مرا