چون نيست يار در غم او هيچ کس مرا
اي دل، تو دست گير و به فرياد رس مرا
سير آمدم ز عيش، که بي دوست ميکنم
بي او چه باشد؟ ازين عيش بس مرا
از روزگار غايت مطلوب من کسيست
و آنگه کسي، که نيست جزو هيچ کس مرا
اي ساربان شبي که کني عزم کوي او
آگاه کن، يکي به صداي جرس مرا
يک بوسه دارم از لب شيرين او هوس
وز دل برون نمي رود اين هوس مرا
از عمر خود من آن نفسي شادمان شوم
کز تن به ياد دوست برآيد نفس مرا
باريک آن چنان شدم از غم، که گر شبي
بيرون روم به شمع، نبيند عسس مرا
هر ساعتم به موج بلايي در افکند
سيلاب ازين دو ديده همچون ارس مرا
ياري که اصل کار منست، ار به من رسد
با اوحدي چه کار بود زين سپس مرا؟