شماره ٢١: به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا
طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا
بفغانند مغان از من و از زاري من
شايد از پير مغان هم ندهد بار مرا
ساخت اندر دل ما يار خراباتي جاي
ز خرابات به جايي مبر، اي يار، مرا
اندر آمد شب و تا صومعه، زين جا که منم
راه دورست، درين ميکده بگذار مرا
مستم از عشق و خراب از مي و بيهوش از دوست
دستگيري کن و امروز نگه دار مرا
رنديي کان سبب کم زني من باشد
به ز زهدي که شود موجب پندار مرا
جاي من دور کن از حلقه اين مدعيان
که بديشان نتوان دوخت به مسمار مرا
برتن از عشق چو پر فايده بندي دارم
پند بي فايده در دل نکند کار مرا
گر از اين کار زيانم برسد، باکي نيست
اوحدي، سود ندارد، مکن انکار مرا