مبارک روز بود امروز، يارا
که ديدار تو روزي گشت ما را
من آن دوزخ دلم، يارب، که ديدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست اين، که داغ دولتست اين
که بر دل بر ز دست اين بي نوا را
ز يک نا گه چه گنج دولتست اين؟
که در دست اوفتاد اين بي نوا را
درين حالت که من روي تو ديدم
عنايت هاست با حالم خدا را
هم آه آتشينم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشريف يک پرسيدنت به
ز تخت کيقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدي را، پس جدا شو
که بي رويت نمي خواهد بقا را