شاه حسني وز متاع نيکويي داري فراغي
زيبدت گر مي کني بر حال مسکينان دماغي
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم مي نمايي
چند سوزم، وه که داغي مي نهي بالاي داغي
گه به من دزديده بيني گه به دزدي خويشتن را
نزد من جان دادن است اين، نزد ياري نيست لاغي
بهر اين حاجت که بوک آيي شبي بر من چو شاهي
مي نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغي
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو داني
هم تو مي داني که نبود بر رسولان جز بلاغي
غنچه دل پاره پاره گرددم چون يادم آيد
آنک بودم با گل خندان خود روزي به باغي
چند گوييدم که رفت از گريه چشمت، سرمه اي کن
من برين ظالم همي خواهم به جاي سرمه داغي
هست نالان سوخته جانم مرم، اي کبک رعنا
گر ز مردار استخواني بشنوي بانگ کلاغي
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازين پس ما و عشقت
يافت چون خسرو ز صحبتهاي بي دردان فراغي