اي غنچه را بر بسته لب، شکل و دهان چون تويي
چون لاله خون کرده دلم سرو روان چون تويي
روزي من ديوانه وش، بر باد خواهم داد جان
دست تظلم در زده اندر عنان چون تويي
گفتي ز من سر مي کشي، آخر به گردن چون نهد
آن سر که برگيرد کسي از آستان چون تويي
تو چست مي بندي کمر وز ترس جانم مي رود
کآزرده گردد ناگهان نازک ميان چون تويي
آن دل که رفت از دست من، گفتي ندانم تا چه شد؟
من صد گمان بد برم، او ميهمان چون تويي
گر شب روم در کوي تو، عفوي که گستاخي بود
بيداري چون من سگي با پاسبان چون تويي
سر در جهان خواهم نهاد از دست تو تا چند گه
باري نبينم نشنوم نام و نشان چون تويي
از عشق گويندم حذر، هست ار همه جان را خطر
من عشق خوبان کم کنم خاصه از آن چون تويي
گر هر زبان خسرو بود کآيد بر آن لب ذکر او
يعني که نام چون مني پس بر زبان چون تويي