سخن چون زان دو لب گويي، چه گويد انگبين باري؟
به جايي کان دو رخ باشد، چه باشد ياسمين باري؟
چو غم را چاشني تلخ است، بتوان از هوس خوردن
وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنين باري
هنوز آن زلف چون زنار تا کي در دلم گردد
به کار بت پرستي شد مرا ايمان و دل باري
ترا بازار خوبي گرم و من در سنگسار اين جا
که گر رسوا شد عاشق، به بازاري چنين باري
بر آني کآستين بر مالي و تيغي زني بر من
چه حاجت تيغ ساعد، پس تو بر مال آستين باري؟
گر از دامان رحمت سايه اي بر ما نيندازي
چنين هم از من بيچاره دامن برمچين باري
لبت غيري گزيد و گر دريغست از من آن خاتم
هم از دورم يکي بنماي آن نقش نگين باري
چه باشد جان شيرين، کز پي شيرين لبت ندهم
چو مي يابد مگس را مردن، اندر انگبين باري
حساب زندگاني نيست روزي کز درت دورم
وگر خود مرگ بايد هم به خاک آن زمين باري