مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلماني
ازين ديوانه بدمستي و بدخويي و ناداني
به طره آشنا بندي، به خنده پارسا بيني
به غمزه ناخدا ترسي، به کشتن نامسلماني
به ابرو فتنه انگيزي، به نرگس عالم آشوبي
به بالا آفت آبادي، به کاکل کافرستاني
مکن چندين گله، اي دل، مگو بد خوبرويان را
کزان کافر دلانت حاضرست اينجا مسلماني
مرا افسوس مي آيد که تيرت مي خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پيکاني
دعاي بد نخواهم کرد، ليکن اين قدر گويم
که يارب، مبتلا گردي چو من روزي به هجراني
مرا کشت اين صبا هر دم که يادم مي دهد امشب
که وقتي ميهماني داشتم اندر گلستاني
من از بيدار بودن وه که ديوانه شدم، باري
خدايا، اين شب هجران ندارد هيچ پاياني
طبيبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندين
رها کن جان دهم، زيرا نمي ارزم به درماني
کنون ياد شراب و شاهد و مستي و قلاشي
گذشته ست آن که خسرو را سري بودي و ساماني