تو مي روي و به نظاره تو چشم جهاني
بگو که آگهي از عاشقان دلشدگاني
بگشت حال به بالاي ابروي تو کسان را
که زير دست فتادش چنان کمند و کماني
در ابروي تو نه يک دل هزار بيش فرو شد
به من ز داغ دل آنگه که دارد از تو نشاني
برهمنان که پرستند آفتاب فلک را
مگر که هندوي ما را نديده اند زماني
غلام پنجه مرغول هندوانه اويم
که هست هر خم مويي از او شکنجه جاني
بريخت آب رخ بيدلان به خاک در او
چه کم شود که اگر تر کند به لطف زباني
گران کماني آن هندوي کمانکش چابک
به هيچ پنجه ترکي رها نکرد عناني
بخار هجران، خسرو، صبور باش که هرگز
رطب نيايي ازين بستگي ز پسته دهاني