آن چشم شوخ را بين هر غمزه ايي بلايي
وان لعل ناب بنگر هر خنده اي جفايي
هر ابرويي ز رويت محراب بت پرستي
هر تار مو ز زلفت زنار پارسايي
گويند، چيست حالت آن دم که پيشت آيد؟
چون باشد آنکه ناگه پش آيدش بلايي
اين غم که هست دانم هر دو ز تو برين دل
مي کش که ظالمي را خوش مي کني سزايي
گر غرقه بر نياري، باري کم از فسوسي
اي آشنات هر دم در خون آشنايي
وصلت همين قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کني به يک سو سنگي به پشت پايي
سوداي زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، اي شب، سيه رو، پايانت نيست جايي
من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادي بر جان مبتلايي
سلطان من تواني مهمان خسرو آيي
بيداري است امشب در خانه گدايي