من ترا دارم و جز لطف توام نيست کسي
در جهانم نبود غير تو فرياد رسي
نفسي بي تو نيارم زدن، اي جان، گر چه
نکني ياد من خسته به عمري نفسي
هر کسي راست هوايي و خيالي در سر
من بجز فکر و خيال تو ندارم هوسي
غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
مي رود بي رخت از چشمه چشمم ارسي
بيش ازينم چو مگس از شکر خويش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسي
بر من دل شده هر چند گزيدي دگري
به وصالت که به جاي تو مرا نيست کسي
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کي صبر کند نعره زنان در قفسي
طالب وصل شو، اي خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نيست کسي