پيش از اين من با جوانان آشنايي کردمي
کاشکي زيشان هم از اول جدايي کردمي
از دل گمگشته اکنون گوش نتوانم نهاد
زانکه اول وصف خوبان ختايي کردمي
زين دل دوزخ اگر افروختي شمع مراد
وقتي آخر شام غم را روشنايي کردمي
يک سخن شيرين ندارم ياد از آن رويي که آن
بر جراحتهاي جاني موميايي کردمي
توبه داد اين چشم شاهدباز و اين شاهد مرا
زانچه من وقتي حديث پارسايي کردمي
اي خوش آن شبها که از بهر گدايي بر درت
بر سر کوي تو بر درها گدايي کردمي
خلعت تيغت ز خون بايستي اندر گردنم
تا ميان عاشقانت خودنمايي کردمي
از پي تو دوست مي دارم غمت را، ورنه من
با چنان بيگانه اي کي آشنايي کردمي
زاغ نالان است خسرو بي رخت وز خار هجر
گر گلي بودي ز تو، بلبل نوايي کردمي