فراهم کرد شکل کج کلاهي
که در زير کلاهش هست ماهي
گناه از ديدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهي
سيه رويم ز دل کاين دل چنان سوخت
که بر رو مي رود خون سياهي
چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشيد بينم بعد ماهي
خيالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهي
ز سوزت چون رهم، اي جان من، واي
که دايم از غمت هستم به چاهي
به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زينسان گياهي
مرا درد و غمت ز آن روي کشتند
که خسرو را رسد در ديده راهي