صبا زلف ترا گر دم ندادي
گره بر کار من محکم ندادي
ور از درد دل ما بودي آگاه
مشاطه گيسويت را خم ندادي
وگر در عقل گنجيدي خيالش
ورق بر دست نامحرم ندادي
حکيم ار عشق دانستي، خرد را
نشان سوي بني آدم ندادي
وگر عاشق به دست خويش بودي
عنان دل به دست غم ندادي
وگر جاويد بودي ملک مقصود
سليمان ديو را خاتم ندادي
صبا هم دوزخي دانست ما را
وگرنه سوز ما را دم ندادي
ستد جان و جواني داد ما را
چه مي کردم، اگر آن هم ندادي
خلاصي ديدي ار خسرو ز زلفش
گره ها را ز گريه نم ندادي