اي که امروز به زيبايي او مي نازي
جاي آن است که بر ماه کني طنازي
بوسه اي چند بخواهم ز لبت
چشم تو گر نکند پيش لبت غمازي
تا که در سينه کنون تخم وفايت کارد
اشک با خون دل بنده کند انبازي
خود کشي عاشق و بر طره مشکين بندي
خود دلم دزدي و اندر سر زلف اندازي
از رخت بنده چه بريست به جز دلسوزي؟
بلبل از لاله چه آموخت جز آتش بازي؟
چشم تو با همه بد مي کند، الا با تو
زانکه با غمزه بدساز نکو مي سازي
من ز اندوه چو خسرو به تو پرداخته ام
تو پي آنکه به من هيچ نمي پردازي