هوس پخته ست اين پروانه بهر خويشتن سوزي
بيا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزي
چه آتش مي زني زينسانم، اي دور از تو چشم بد
دل و جان است آخر ني سپند است اين که مي سوزي
گر از بي مهري چشمت گله کردم بناميزد
که آموزد کمان ابرويت را رسم کين توزي
چو ديدي مردنم، گفتي که روزي روي بنمايم
چنين روزي همم در زندگي يعني شود روزي
سگت هم مي رمد از من، تواني مردمي کردن
که چون بازو کنم طوقش به تيري بازويم دوزي
چه اغرا مي کني در خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزي؟