گهي بنما و گه پوشيده دار آن روي گلناري
چه غم دارد ترا، بگذار تا ميرم بدين خواري
خرابم هم به يک ديدن، من ديوانه در رويت
کسي را برده اين مي کو کند دعوي هوشياري
لبت در خواب مي بوسيدم امشب، بلعجب کاري
که مي در خواب مي خوردم، اين زمان مستم به بيداري
خوشم با تو درين سودا که باشم با تو در کنجي
تو سوي خويش ندهي راه و من پيشت کنم زاري
ندارد چشم من بر آستانت سيري از سودن
مگر کز خاک گردد سير، وه اين ديده ناري
ز جورت ذوق مي گيرم که کاري نايد از خوبان
بجز شوخي و بدخويي و تندي و جفاکاري
تو زهد خود کن، اي زاهد، مرا بگذار با شاهد
به رسوايي و قلاشي و جرعه خواري و خواري
اگر چش غمزه خونخوار صد خون مي کند هر دم
مبارک باد، بر سلطان من رسم ستمگاري
به صد سختي بخواهد کشتنم غم بعد ازين، زيرا
نماند آن دل که خسرو را به غم مي کرد غمخواري