دلا، آن ترک را ديدي، کنون سامان کجا بيني؟
نمي گفتم درو منگر که خود را مبتلا بيني
به خيل آن سواري لشکر دلهاي مشتاقان
فروزان همچو آتشهاي لشکر جابه جا بيني
نيارم گفت کش پابوس از من، اي صبا، ليکن
ز من بر گرد سر گردي ز خيلش هر کرا بيني
شد از درد جدايي جان من صد پاره بنگر تا
به هر يک پاره جان، جان من دردي جدا بيني
يکي بازآ و در ديوارهاي خانه خود بين
که در هر يک به خون من نوشته ماجرا بيني
فداي پات صد جان، چون خرامي و کشي صد را
وگر جويند خون از شرم سوي پشت پا بيني
مرا گفتي که خسرو، حال خود بنماي که گاهي
معاذالله که تو اين دردهاي بي دوا بيني