تا داشت به جان طاقت، بودم به شکيبايي
چون کار به جان آمد، زين پس من و رسوايي
سرپنجه صبرم را پيچيده برون شد دل
اي صبر، همين بودت بازوي توانايي
در زاويه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهي، آه از غم تنهايي
شبها منم و اشکي، وز خون همه بالين تر
عشق اين هنرم فرمود، ار عيب نفرمايي
گفتي که شکيبا شو تا نوبت وصل آيد
تو پيش نظر، وانگه امکان شکيبايي!
صد رنج همي بينم، اي راحت جان، از تو
از ديده توان ديدن چيزي که تو بنمايي
گر راز برون دادم، داني که ز بي خويشي
ديوانه بود عاشق، خاصه من سودايي
بس در که همي ريزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانايي