چو کار جهان نيست جز بيوفايي
درو با اميد وفا چند پايي
رها کن، چرا مي کني قصر و ايوان
به جايي که نبود اميد رهايي
بلند آفتابي ست هر يک که بيني
بگرد اندرو در هواي هوايي
اگر آدمي غرقه گردد به دريا
از آن به که با کس کند آشنايي
اگر چه بسي دردها هست، ليکن
جداگانه دردي ست درد جدايي
چو ديدي که هستي بقايي ندارد
ز هستي چه لافي در اين لابقايي؟
مرو بهر مشتي درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستايي
به جيب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشايي؟