اي باد صبحگاه به من نام او بگوي
خوناب غيرتم به لب جام او بگوي
جان بو که خوش برآيدم امروز پيش او
چيزي دگر مگوي، همين نام او بگوي
بستان دعاي سوخته اي، وز لبش مرا
آلوده کرشمه دشنام او بگوي
يار است يا خيال؟ نمي دانم اينقدر
آن کيست در طواف بر آن بام او بگوي
شبها منم ز غمزه او غرق خون ناب
اين ماجرا به نرگس خودکام او بگوي
پيغام داد کز سر تيغت سر افگنم
حاجت به تيغ نيست، به پيغام او بگوي
وامي ست جان خسرو از آن روي همچو مه
گر ممکن است بر رخ گلفام او بگوي