هلال عيد نمود، اي مه دو هفته، کجايي؟
که دوستان را روي چو عيد خود بنمايي
برون خرام کله کج نهاده تا به نظاره
ز پرده ها به در افتند لعبتان ختايي
اگر تو باد به سر مي کني، رسد که به خوبي
چو غنچه لعل کلاه و چو سبزه سبزقبايي
نماز عيد به محراب ابروي تو کنم من
نه من که جمله جهان، چون به عيدگاه درآيي
چرا روايي اشکم به پيش روي تو نبود؟
گلاب را بود آخر به روز عيد روايي
هر آنچه در دل من بود، ريختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همي دهند گوايي
بخوان به نزد خودم تا چو بخت سوي تو آيم
کجاست دولت آنم که تو به سوي من آيي
به جور مي کشم، اين جرم خسروست، نه از تو
که تو چو لطف ملک جان فزاي عمر فزايي